شهید علیرضا کارگر بیده

   ١٠٨٦
   کارگر بیده
   علیرضا
   غلامحسن
   
   محصل
   ٢٢ مرداد ١٣٥٠
   ٢٣ خرداد ١٣٦٧
   شلمچه
   رزمنده
 
 
توضیحات

زندگی نامه شهید علیرضا کارگر بیده از زبان مادر بزرگوارش

 

ماههای آخر بود که شب جمعه اذان می گفتم. که ناگهان صدای گریه بچه را از شکمم شنیدم. وقتی ورم داشتم تمام بدنم می لرزید، او جمعه دیگر بدنیا آمد. سه سال بعد به منزل مادرم رفته بودیم که علیرضا در حال بازی با پسر عمه اش بود که از طبقه دوم به پایین و به روی آسفالت خیابان افتاد، بعد از سه ماه زیر موتور رفت و چرخ موتور از روی گردن علیرضا رد شد. بعد از یکسال با یک ماشین تصادف کرد و او را پنجاه متر روی زمین کشید که تمامی کاسبهای محل گفتند بچه آقای کارگر مرد. اما الحمدالله از دماغش، خون هم نیامد.

یک روز توی کوچه با بچه های هم سن و سالش در عالم کودکی، تیله بازی میکرد با  دیدن این صحنه آوردمش خانه و با طناب به درخت بستمش و دیگه همان شد. علیرضا بچه سر براهی بود مهربان و بچه ای حرف گوش کنی بود، از چهار سالگی نمازش را یاد گرفته بود و همیشه به او می گفتم اگر نماز بخوانی فرشته ها می آیند و پول زیر جا نمازت می گذارد. بچه زرنگی بود کلاه سرش نمی رفت هر موقع که
می ایستاد به نماز چهار چشمش مواظب بود که چه کسی پول زیر جانمازش می گذارد. شش ساله بود که پدرش فوت کرد.

کلاس پنجم بود عمه اش به سوریه رفته بود و از آنجا یک شلوار لی برایش سوغات آورده بود. علیرضا می گفت من نمی پوشم. ما داریم می گوییم مرگ بر آمریکا حالا من شلوار لی بپوشم. خلاصه هر کاری کردیم نپوشید. او هیچ موقع با لباس آستین کوتاه از منزل بیرون نمی رفت. از دوازده سالگی نمازش را می خواند روزه اش را می گرفت و چهارده ساله بود که نماز شب می خواند، دروغ نمی گفت، غیبت هم نمی کرد.

سوم راهنمائی بود که عضو بسیح مسجد الهادی شد. با شروع جنگ خیلی دلش می خواست به جبهه برود ولی به خاطره سن کمش او را نمی بردنند.

 اول نظری شناسنامه اش را دستکاری کرد. و از سال1350که بدنیا آمده بود، به سال 1348تغییر داد. و برای اولین بار از قم به جبهه اعزام شد.

یک روز علیرضا را به یزد فرستادمش و به او گفتم برو از برادرت خبر بگیر، ببین چه کار می کند، او با سه کیلو شیرینی خامه ای رفته بود با دیدنش، پسر عمه هایش شروع می کنند به او دری وری گفتن اتفاقا آن شب برقشان هم رفته بود او هم توی تاریکی از فرصت استفاده می کند و تمام شیرینی ها را توی سر و صورت پسر عمه هایش می زند و به آنها می گوید تا شما باشید که ضد انقلابی حرف نزنید.

 هر موقع که از جبهه می آمد بدیدن خواهرهایش، از بزرگ تا کوچک می رفت و هر موقعه میخواست به جبهه برود دوباره برای خداحافظی بدیدنشان می رفت.

این آخری که منزل شوهر خواهرش، سردار باقر زاده رفته بود سردار تا به چهره علیرضا نگاه کرد گفته بود که این میرود و دیگه بر نمی گردد. همین طور هم شد.

 چند روز بعد، یکی از مادرهای مفقودالاثر به منزل ما آمد و خیلی گریه میکرد و میگفت من هم مادر علیرضا کارگر هستم همین که شنیدم علیرضا نیامده بنای گریه سر دادم. او هر روز زنگ در خانه ما را میزد و پشت در می ایستاد و میگفت اگر کاری دارید بگویید من انجام بدهم. اگر نفت، گاز، می خواهید بگویید من بگیرم.

 پدر دو شهید دیگری گریه میکرد و می گفت امشب من چطور بدون علیرضا کارگر پاس بدهم چقدر بچه مهربانی بود.

بدون اجازه مسجد هم نمی رفت. و همیشه می گفت مامان برم مسجد نماز بخوانم و زود بیایم، و من همیشه به او می گفتم علی جان مسجد رفتن اجازه نمی خواهد برو. دومین باری که به جبهه رفت دستش ترکش خورد و وصیت کرده بود این سهمیه پدری که به من می رسد متعلق به مادرم است. هر موقع که نامه از جبهه می فرستاد سر نامه می نوشت « کل من علیها فان » آخرین شبی که آمده بود منزل و فردا می خواست به جبهه برود، تمامی اتاق بوی عطر گرفته بود.

سرانجام در تاریخ 24/3/67 در کربلای شلمچه به آرزوی دیرینه اش رسید.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

 

 

شهید علیرضا کارگر بیده: به روایت یکی از همرزمان

 

 در 23 خرداد 1367 ساعت 2 بامداد عملیات بیت المقدس 7 در کربلای شلمچه با رمز یا حسین ابن علی (ع) شروع شد. حدودا تا ساعت 12 ظهر به اهداف از پیش تعیین شده رسیدند و پس از پاکسازی سنگرها و کندن سنگرهای انفرادی برای پدافند و مقابله با پاتک عراقیها آماده شده بودیم. گرمای شدیدی بود نه آبی بود و نه غذایی برای خوردن پیدا می شد کم کم من از شدت گرما در حال جان دادن بودم که علیرضا کارگر بیده نمی دانم از کجا در اون بر بیابان و توی اون ضلع گرما مقداری یخ آورد و درون دهانم گذاشت و من کم کم خوردم و جون گرفتم  و ناگهان عراقی ها با گلوله او را زدن و پیکر پاکش به علت اینکه زیر تیررس دشمن بود مدتها در آنجا باقیماند.