شهید امیر خلج معصومی

   ١٠٦٣
   خلج معصومی
   امیر
   عباسقلی
   
   خیاط
   ١ بهمن ١٣٤٣
   ٢٦ اسفند ١٣٦٢
   پاسگاه کوشک
   تک تیرانداز
 
 
توضیحات

 

مختصری از زندگینامه شهيد امير خلج معصومي

 يكم بهمن ماه سال 1343 در شهر تهران چشم به جهان گشود پدرش عباسقلي بود وي پسر دوم خانواده و پنجمين فرزند خانواده بود تحصيلاتش را تا مقطع راهنمايي و سال سوم ادامه داد اما به علت مرگ پدرش ديگر موفق به ادامه تحصيل نشد مدتي در خ جمهوري تهران مشغول به شغل خياطي بود تا اينكه موعد سربازي وي رسيد و بعد از ديدن دوره ي آموزش از طريق نيروي زميني ارتش و در سال 1362 به جبهه اعزام گرديد حدود هشت ماهي را در جبهه با پست تك تيراندازي در مقابل دشمنان ايستادگي و مبارزه نمود و در اين ميان يكبار از ناحيه ي پاي راستش مجروح شد اما بعد از بهبودي دوباره به ميدان مبارزه بازگشت و سرانجام در تاريخ بيست و ششم اسفند ماه سال 1362 در منطقه ي كوشك در محله خيبر با اصابت تركش به ناحيه ي پشت سرش به درجه ي رفيع شهادت نائل آمد مزار وي در بهشت زهراي تهران قطعه ي 27 واقع گرديده است در ضمن دامادشان امير حسين خلج معصومي نيز شهيد مي باشد

روحش شاد و یادش همیشه گرامی باد

 

 

خاطرات شهيد امير خلج معصومي به راويت مادر بزرگوارش

پسرم امير >شهيد< پسري متعهد و مقيد و مسئوليت پذير بود وقتي مرخصي مي آمد هنوز نيامده مي گفت بايد برگردم من اولين كسي هستم كه بايد برگردم با اينكه سال نو وعيد نزديك بود و ما به چهارشنبه سوري نزديك مي شديم هنوز در جبهه بود با عمه اش تماس گرفته بود و گفته بود به مادرم بگو دوم يا سوم عيد به منزل براي مرخصي مي آيم و چون آن لحظه مي خواست برود خط و در همين حين عمه اش كه مي خواست با او حال احوال پرسي كند و كمي تماس تلفني آنها طول كشيد به عمه اش گفت كه من بايد سريع بروم و وقتم كم است و خداحافظي كرد و رفت.

 روزي از جبهه براي مرخصي به منرل آمد لباس بافتني اش را که مي پوشيد از تنش در آورد تا آن را بشويم من هم لباس را شستم و روي طناب انداختم تا خشك شود با تعجب ديدم سراسر لباسش سوراخ سوراخ است از او سوال كردم چرا لباست به اين وضع در آمده و چرا سوراخ سوراخ شده به آرامي و با لبخند گفت چيزي نيست دوباره پرسيدم آيا تركش خورده به  آرامي و لبخنذ گفت چيزي نيست دوباره پرسيدم آيا تركش خورده گفت بله گفتم به تنت هم خورده گفت نه فقط به لباسم خورده نگران نباش اما معلوم نبود تنش چه خبر است.

*يك شب زمستاني ماه بهمن بود پسرم امير در جبهه بود پسر بزرگم هم تازه ازدواج كرده بود و كمي آن طرف از منزل ما ساكن بود خوابيده بودم خواب ديدم مردي سر تا پا لباس سفيدي پوشيده با قدي بلند و سفيد رو همراه با خانمي كه چادر مشكي به سر دارد نزد من آمدند و به من گفتند بلند شو برويم گفتم كجا برويم چشمان مرا بستند و همراه خود بردند تا به جايي رسيديم و چشمان من را باز كردند شبيه بيمارستاني بود كه تخت خوابي هم در آنجا قرار داشت با خود فكر كردم شايد امير اينجاست و به خاطر او مرا به اينجا آورده اند پرسيدم پس چرا روي تخت خانم خوابيده آن خانم دستي به سرم كشيد و گفت آرام باش به او گفتم تو را به خدا به دين بگو ببينم چه خبر است آيا پسرم شهيد شده گفتند نه به دست خودش اشاره كرد و گفت از ناحيه ي دو دست و مچ دستش قطع شده من خيلي ناراحت شدم و از خواب پريدم و از شدت ناراحتي گريه كردم دو دخترم كه كنارم بودند از خواب بلند شدند و مرا آرام كردند و من به آنها گفتم به نظرم امير شهيد شده و آنها هم كه به من خبر دادند حضرت زهرا و حضرت علي اكبر بودند و من قطع شدن دست را به شهيد شدنش پسرم تعبير كردم صبح شد و بلند شدم همسايمان شيري گرفته بود و برايم آورد و گفت بخور تو ناراحتي و غصه داري اما من گفتم كه هيچ ناراحتي ندارم و او مرا دلداري داد كه اينقدر غم و غصه نخور  فردا - پس فرداست كه امير مي آيد و ازدواج مي كند و اينجا فقط تو بودي كه غصه خوردي

نيم ساعت بعد از اين حرفها چشمم پر از اشك بود كه پست چي نامه اي را به در منزل ما آورد كه داخل آن نامه اي از امير بود يك عكس هم داخل پاكت بود - عكس را از داخل پاكت درآوردم و نگاه كردم و ديدم كه امير در آن عكس سالم است نامه را هم دادم برايم خواندند و در آن خبر سلامتي اش را داده بود اين ماجرا گذشت تا اينكه بعد از يك ماه بود كه خبر شهادت امير را برايم آوردند.