شهید ناصر صفاری

   ١٠٣٥
   صفاری
   ناصر
   احمد
   
   محصل
   ٣ خرداد ١٣٤٨
   ٢١ دی ١٣٦٥
   شلمچه
   رزمنده
 
 
توضیحات

 

به نام خدا

زندگینامه ناصر صفاری                  

 نماز عشق دو رکعت است وضوی آن راست نیاید الّا به خون.

شهید ناصر صفاری در فروردین سال 1345 در تهران به دنیا آمد او در خانواده‌ای متوسط زندگی میکرد ناصر بچه‌ای ساکت بود تحصیلات ابتدایی را در یکی از مدارس تهران به اتمام رسانید و بعد از آن به دوره راهنمایی راه یافت.

دوران انقلاب ناصر چندان بزرگ نبود ولی با این حال با پدر و برادران بزرگترش به راهپیماییها میرفت به خصوص راهپیمایی عظیمی که در تهران به فرمان امام انجام میگرفت با شروع جنگ اصرار زیادی میکرد که به جبهه برود ولی پدرم میگفت شما باید اول به درست اهمیت بدهید چون برادر بزرگترت فعلاً در جبهه رفته است بگذارید او بیاید بعد از اینکه شما دوره آموزشی نظامی را به اتمام رسانید به جبهه بروید.

خلاصه با راهنمایی‌های پدر و مادر راضی شد که بعد از انجام مراحل اولیه به جبهه اعزام شود ولی او از تلاش و کوشش دست برنمیداشت و شبها بعد از اینکه نماز جماعت را میخواند به هیئتها میرفت و روزها به پاسداری از محله‌ها می پرداخت و هر وقت راجع به کارهایش از او سوال میکردیم جواب خوبی نمیداد و میگفت خدا باید بداند چون اگر من بگویم ریا انجام داده‌ام و هر کسی میداندبا اعمال خودش.

در مدتی که آموزش نظامی می دید یک دست و پایش شکست به حدی شدت شکستگی در پایش بود که انگشتان پایش خورد شده بود و چون دیر وقت این اتفاق افتاده بود هیچ بیمارستانی آمادگی جراحی را نداشت و او تا صبح دم بر نیاورد که پایم درد میکند و اصلاً آثاری از درد و ناراحتی در صورت نمایان نبود.

تا صبح آن روز پدرم او را به بیمارستان برد و پای وی را جراحی کردند و در حدود 2 ماه دست و پای او در گچ بود تا اینکه خوب شد ولی با این حال هر وقت راه زیاد میرفت و یا هوا سرد میشد پایش درد میگرفت ولی با این حال خیال جبهه رفتن را از سر بیرون نکرد با تلاشهای فراوان به قسمت تدارکات جبهه پذیرفته شد و بعد از اینکه مدتی در آنجا بود مسئولان این را دریافته بودند که او از ناحیه پا ناراحتی دارد ولی خودش هیچ گله و شکایتی نداشت و سپس برای مدت 1 ماه جهت استراحت بهش مرخصی دادند.

وقتی بچه‌ها عملیات انجام میدادند و به پیروزیهایی دست میافتند صدامیان برای اینکه ضعف خود را از میان ببرند باران مهمات بود که بر سر آنان فرود میآورد ولی به لطف خدا بسیاری از آنان عمل نمیکرد او میگفت وقتی روی تپه‌ای درازکش بودیم من سرم را بلند کردم که جلو را ببینم ناگهان صدای زوزه‌ی خمپاره‌ای به گوشم رسید وقتی سرم را پایین آوردم و خمپاره‌ای در پشت من به زمین نشست و عمل نکرد این یکی از معجزات بود که به وضوح من دیده بودم.

او وقتی نامه‌ای میفرستاد همیشه تأکید میکرد امام را دعا کنید و علاقه خاصی به خانواده خودش داشت به خصوص پدر و مادر را خیلی دوست داشت و همیشه به برادر و خواهرانش تأکید میکرد که به آنها احترام بگذارند و به برادر کوچکترش اول احترام پدر و مادر را تأکید میکرد و درسش را که حتماً با جدیت کامل ادامه بدهد و به برادران بزرگتر که راهش را ادامه بدهند و اسلحه او را  زمین نگذارند یک بار که برادر بزرگترش برای دیدن او به جبهه‌ها رفته بود میگفت ناصر واقعاً ناصر دیگری شده است آنقدر اعمالش میزان شده است که فرمانده اش خیلی تعریفش را میکرد و به خاطر اینکه واقعاً بچه خالصی و مخلصی شده بود معاون فرمانده شده بود و تمامی بچه‌ها آن گروهان او را به اندازه برادرشان دوست داشتند.

او واقعاً بچه دلسوز و مهربانی بود و همیشه سعی میکرد تا آنجایی که میتوانست به همه کمک کند و هر کاری از دستش برمی آمد برای همه میکرد از اوایل نوجوانی روزه و نمازش ترک نمیشد و به عبادت خدا میپرداخت و با بدحجابی واقعاً مخالف بود و با کسانی که بدحجاب بودند سخت مبارزه میکرد و میگفت اینها واقعاً ننگ جامعه هستند اگر درست شدنی هستند که هیچ، وگرنه باید از میان بروند چون جوانها در جبهه برای اینکه کفر از میان برود و حق پای بر جا بماند میجنگند و خون خود را هدیه اسلام میکنند.

تمامی مردم هم باید از خون آنها پاسداری کنند آخرین مرخصی که آمده بود واقعاً سیمای وی حالت خاصی داشت و وقتی که میخواست به جبهه برود با تمامی دوست و آشنایان و فامیل خداحافظی کرد و در این مدت کوتاهی که رفته بود عملیات کربلای5 شروع شد که برادرم میگفت او در این عملیات شرکت داشت و با رشادتهایی که انجام دادند به پیروزیهایی دست یافتند یکی از دوستانش که آخرین بار او را دیده بود پیش از عملیات میگفت او آرزو داشت مانند بانو فاطمه زهرا(س) قبرش بینام و نشان باشد و همانطوری هم شد و پیکر پاکش پیدا نشد.

وقتی ناصر از ناحیه پا زخمی شده بود موقعی بود که عراق از پیروزیهای رزمندگان دیوانه شده بود و باران مهمات بود که بر سر رزمندگان میریخت و گلوله تویی در چند قدمی وی فرود میآید و او را تا نیمه بدنش زیر خاک میبرد و تمام چهره وی خون‌آلوده بود و یکی از دوستانش به نام مشهدی را صدا میزند میگوید این ساعت و این پلاک (اضافی) من را به مجید (یکی از دوستان او که مانند برادر با هم بودند) بدهید و دوستش چون خودش هم زخمی شده بود میخواست ناصر را از زیر خاک بیرون بکشد و با خود ببرد که ناصر میگوید خودت را نجات بده آقا امام زمان(عج) میخواهد مرا ببیند.

این بود مختصری از زندگی کوتاه برادر عزیزم ناصر صفاری ولی قلم و زبانم به خوبیها و کارهایی که او در راه رضای خدا میکرد قادر به توصیف آن نیست.

به امید پیروزی حق علیه باطل.

 

 

به نام خدا

وصیتنامه شهید ناصر صفاری

پس از عرض سلام خدمت امام امت و امت شهیدپرور امام و با سلام به امام که توانست با رهبری کامل خود اجتماعی نوین برای مملکت ما بسازد. امامی که با رهنمودهای خود توانست ما را با خط حسین گونه خود آشنا سازد و با سلام و درودی بی‌پایان بر پدر و مادر مهربانم که با کارهای خودشان و نگهداری از این بنده حقیر توانستند من را به راه سعادت و نیکبختی رسانیده و امیدوارم که پدر و مادر گرامیم من را ببخشند و مرا حلال کنند تا در تنهایی قبر کمک و یار من گردد و من از زحمات پدر مهربانم که با کار کردنش در دوران سخت زندگی برای من و برادران و خواهرانم کار کرد تا بتواند ما را در تمام اوقات زندگی در آسایش نگهدارد.

همچنین از زحمات مادر گرامیم که با شیر پاکش مرا به این سن و سال رسانید تا من بتوانم از آن به بعد در کارهایم موفق گردم و بعد از این مسائل صحبتی برای خواهرانم و برادرانم دارم امیدوارم که برادران و دو خواهرم همیشه و در همه حال در سختیها و مشقتها پشتیبان خط امام باشند و از آنها خواستارم که در زندگی روزمره خودشان به یاد خدا باشند.

که خدا همیشه نظاره‌گر اعمالشان میباشد از دوستان و آشنایان به خصوص برادران مسجد محل سخنی دارم سخنم بر این مبنا میباشد که به این زندگی بی‌ارزش دل نبندید چون این زندگی زودگذر انسان را همیشه از راه بدر میکند پس چه بهتر همیشه در هر کاری با یاد و نام خدا روزگارتان را بگذارید و در آخر از پدر و مادر عزیزم خواسته‌ام این میباشد که اگر خداوند نظر لطفی به من نمود و این سعادت را نصیب این بنده حقیر کرد که از این جهان فانی به درگاه خداوند احضار شدم پدر و مادرم گریه ننمایید زیرا که با گریه ایشان دشمنان اسلام خوشحال میشوند و این برخلاف میل باطنی من میباشد ضمناً خواندن نماز قضا برای این بنده حقیر یادتان نرود و آخر سخنانم را با دعا به جان امام عزیزمان خاتمه میدهم.

به امید پیروزی هر چه سریعتر رزمندگان

والسلام علیکم و رحمت ا... و برکاته

20/9/65