به نام خدا
شهید ابراهیم اصفهانی در تاریخ 22 آبان سال 1341 در تهران چشم به جهان گشود و بعد از گذراندن دوران طفولیت وارد دبستان شد از بارزترین خصوصیتی که میتوان از این شهید نام برد علاقه شدید وی به عبادت مخصوصاً خواندن نماز بود و از همان اوان کودکی بر قرآن و ائمه علاقه وافری داشت به طوریکه از هفت سالگی به طور مرتب به واجبات عمل می نمود و علاقه بخصوصی به خواندن قرآن با قرائت داشت.
دوره ابتدائی را در دبستان رمضانعلی بهرامی سپری کرد در سال 1353 وارد مدرسه راهنمایی نظام مافی شد و در سال 1356 وارد دبیرستان نظام مافی شد و تا سال سوم دبیرستان را در این دبیرستان مشغول به تحصیل بودند و در سال چهارم، تهران را به مقصد قم ترک کرد و در قم همراه درس حوزهای درس دبیرستان را نیز میخواند و در همین دوران بود که شدیداً به تهذیب نفس پرداخت و بیشتر روزها را روزه بود بطوریکه یک سال و اندی بیمار شد و نتوانست به تحصیلات خود ادامه دهد و به همین علت در تهران بستری شدند تا اینکه بعد از بهبودی در سال 1359-1360 وارد سپاه شد ایشان علاقه شدیدی جهت حضور در جبهههای جنگ علیه باطل داشت
ایشان مسئولیت ستاد مرکزی سپاه پاسداران بود بخاطر همین با رفتنش به جبهه موافقت نمیشد و اصرارهایش با رفتن به جبهه کارگر نیافتاد تا اینکه ایشان بدون اینکه به ستاد اطلاع دهد به جبهه رفت و دیگر به ستاد مرکزی برنگشت و تا تاریخ شهادتش که حدود سه سال و اندی میشد در جبهه ماند و هر موقع به مرخصی میآمد جهت تمام شدن روزهای مرخصی روز شماری میکرد. در این سه سال و اندی چندین بار زخمی شد و حماسه های بسیاری آفرید که گوشههایی از آن را در دفترچه خاطراتش میتوان دید بعد از سالها جنگ و ستیز در راه اسلام بالاخره در تاریخ 21/12/64 در عملیات والفجر8 منطقه عملیاتی اروند به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
به نام خدا
خاطره از شهيد ابراهيم اصفهانى1
خدایا، هر گاه که گناه میکردم به این امید گناه میکردم که مورد بخشش و رحمت تو قرار بگیرم حال سزاوار نیست که از این دنیا بروم و پاک نشده باشم، شایسته کریمی و کرم تو نیست که من چشم امید به درگاه تو بدوزم و زمانی که به خون آغشته میشوم و روح از بدنم جدا میگردد مورد آزار گناهان خود باشم.
روز شنبه دوم آبان ماه قرار بر این بود که به خط پدافندی مهران برویم و با گردان حبیب تعویض شویم فرصت برای شناسائی و هماهنگی بسیار کم بود و از طرف دیگر باید بر دستور فرماندهی لشگر هر چه زودتر این مأموریت را انجام میدادیم به هر حال با هر دردسری بود خود را آماده کردیم که در این روز حرکت کنیم.
تنها بودم و با اینکه در نقل و انتقال و مستقر شدن یک گردان واقع شده بودیم و احتیاج به کمک داشتیم و بچهها در مرخصی بودند و از آنجائی که از درد و مشکلات لذت میبرم از این بابت خوشحال بودم زیرا که فشار کار را عمدتاً خودم باید تحمل کنم.
ساعت 1 بعدازظهر بچهها آماده حرکت شدند و یکی از برادران روحانی سخنرانی کرد و بعد برادران را بدرقه نمودند تا سوار اتوبوسها شوند، برادران گردانهای دیگر آمده بودند تا با نیروهای ما خداحافظی کنند به هنگام حرکت اتوبوسها بچهها دنبال اتوبوسها میدویدند و خداحافظی میکردند گردان با هیبت و عظمت خاصی با یک ستون خودرویی حرکت کرد شب نزدیک روستای چنگوله برای صرف شام توقف کردیم و بعد از شام بنده برای آنان سخنرانی کردم و مجدداً حرکت کردیم در محلی به نام سنگ شکن وسایل نقلیه آماده بودند و ما هم مسئولین گروهانها را توجیه کردیم تا آماده تعویض شوند که این کار تا ساعت 12 نصف شب طول کشید و در این ساعت من دلگیر گیج خواب بودم و سردرد و کمردرد و پا درد آزارم میداد از طرفی هم درد دل عجیبی پیدا کرده بودم.
اتفاقات بسیاری هم در این بین رخ داد از جمله برخورد کوتاهی که با برادر امیر تهرانی داشتم که از شهادت ایشان برایم بسیار عبرت انگیز بود و صحبتهایی که با برادر پاریاب مسئول گردان حبیب کردیم که بسیار درددل و ناله میکرد و من هم سعی میکردم او را آرام کنم.
صبح روز یکشنبه به سنگ شکن رفتم تا اگر تدارکات مسئلهای دارد رسیدگی کنم که هر چه زودتر هماهنگ شود زیرا نهایتاً ضربه ضعف تدارکات را نیروهای بسیجی میدیدند و من طاقت این را نداشتم که نیروی بسیجی ناراحت شود.
الحمدا... با فعالیت برادر جهاندیده کارها رو به راه شد و مسائل سریع حل شد و من برگشتم. امروز سعی میکردم بیشتر با گروهانها واحدها در تماس و رفت و آمد باشم که روز اول با مسئله و مشکلی رو به رو نباشند که مسئله هم نبود.
بعد از ظهر در سنگر نشسته بودم که ابوالفضل قربانی آمد و گفت که با شما کار دارند بیرون رفتم خودش به من گفت که امیر تهرانی در حال مأموریت تصادف کرده و الان در اورژانس است وقتی خواستم به اورژانس بروم حسین خواجوی را دیدم که گفت:
ظاهراً امیر تمام کرده است با مرتضی عباسی و داخل اورژانس شدیم و دیدیم که او را در نایلون پیچیدهاند و میخواهند ببرند به معراج شهدا صورت او را باز کردم و مقداری تماشا کردم و دوباره بستم و دل دلم گفتم خداحافظ.
برگشتم تعدادی از بچههای سنگر را دیدم و به آنها که امیر تهرانی شهید شده است بروید با او خداحافظی کنید.
روز اول بود و هر حادثهای برای بچهها سنگین بود همه ماتم گرفته بودند و من مجبور بودم که با خندههای زیاد احساس دلتنگی را دور کنم و همین طور به دلیل شبهای اول بود و اگر مسئلهای پیش می آمد بچهها سر درگم میشدند سعی کردم شب را نخوابم و مرتباً به گروهانها و پستهای نگهبانی سرکشی کنم.
روز چهارشنبه بعدازظهر برادر حسن اباذری گفت که واحد دیدبانی اطلاع داده است که دشمن در رو بروی دسته یک گروهان رجائی نیرو پیاده کرده و معبر باز کرده است گفتم که به بچهها بگو که آماده باشند و سلاحهای خود را بازدید کنند و دو تیم دسته 2 که از هم جدا بودند به کنار هم بروند و خاکریز جدید را تأمین کنند.
این خبر از طرف واحدهای دیگر و محور تأیید شد و اضافه بر این گفتند که در منطقه هلی کوپتر هم آورده است.
قبل از اینکه به منطقه بروم با رضا تهامسبی هماهنگ کردم که هر چه سریعتر مهمات ذخیره را آماده کند و بعد از آن از مخابرات گردان یک بیسیم و یک بیسیمچی درخواست کردم و راهی خط اول شدم در خط محمد سیری معاون گروهان رجائی را دیدم و به او گفتم که برویم و به دسته حسن وظیفه دان سرکشی کنیم در راه بودیم که دشمن آتش سنگینی روی عقبهها و جادههای تدارکاتی ما می ریخت به سیری گفتم برگردیم به سنگر گروهان تا با گروهانهای دیگر تماس بگیریم و اعلام آماده باش کنیم. احتمال تک دشمن خیلی زیادتر شده است.
در سنگر گروهان رجائی با دیگر واحدها تماس برقرار شد و از مقر گردان مهمات درخواست شد که توسط برادر ملامحمدی اقدام شد.
آتش مقداری کمتر شد و بچهها از طریق بیسیم اعلام کردند که نیروهای دشمن را دیدهاند به نیروها گفته شد که دو کار بکنند یکی اینکه خود را از ترکشهای خمپاره حفظ کنند و دیگر اینکه هوشیاری خود را حفظ کنند و تا نیروهای دشمن را ندیدهاند بیجهت تیراندازی نکنند چند لحظه بعد پیام داده شد که نیروهای ما با دشمن درگیر شده است و با تیربار به روی هم آتش گشودهاند که البته این درگیری چند لحظه بیشتر ادامه نداشت زیرا نیروهای دشمن به دلیل نداشتن ایمان و روحیه شجاعت و همچنین به دلیل آرایش غلط نظامی نمی تواند هجوم و نفوذ داشته باشند و بعد از زمان کوتاهی همشون با دادن تلفات زیاد پا به فرار گذاشتند.
ساعت حدود یک نصف شب بود که همه چیز خاتمه یافته بود از طریق بیسیم توسط برادر حسین گودرزی گفته شد که به احتمال زیاد حسن وظیفه دان شهید شده است.
از سنگر زدم بیرون و در جاده راه افتادم جلوی یک آمبولانس را گرفتم که مجروح داشت و جلوی آمبولانس دوم را گرفتم که گفتند حسن داخل آن است گفتم میخواهم او را ببینم داخل آمبولانس رفتم و پتو را از روی صورتش کنار زدم نور چراغ قوره را روی صورت او انداختم و با جسم مطهر و بیجان او که در راه خدا رنجها و مشقات فراوانی را تحمل کرده بود رو به رو شدم.
مدتی بر او نگریستم و زیر لب گفتم انال... و انا الیه راجعون از آمبولانس پائین آمدم پیش بچهها رفتم که لحظهای قبل با نیروهای دشمن درگیر شده بودند به تک تک آنها سرزدم و با آنها صحبت کردم به هر کدام میگفتم خسته نباشی در پاسخ میگفت خستگی چیه؟
به برادر بدائی گفتم خوابت نمیآید گفت خواب چیه؟ احساس کردم که قطرهای هستم و در اقیانوس بزرگی افتاده و گم گشتهام در مقابل این همه روحیه و عظمت و شکیبائی احساس کوچکی کردم به عدم لیاقت خود جهت فرماندهی گردان برای چندمین بار و از صمیم قلب اعتراف کردم.
آرزو کردم که بسیجی باشم. اما نه آرزو کردم لباس باشم بر تن یک بسیجی. و باز هم نه ای کاش پوتین بودم که زیر پای یک بسیجی قرار میگرفتم.
اما اگر خاکی بودم که بسیجی پوتین خود را روی من قرار دهد لذت بیشتری میبردم. یآیدد
به نام خدا
خاطره از شهيد ابراهيم اصفهانى2
خدایا، قلبم را در اختیار تو خواهم گذاشت و تا وجودم سرشار از تو گردد. خدایا، دردها و مشکلات و رنج راه را به من ارزانی بدار که این گواراترین و لذت بخش ترین تفریحات عمرم محسوب میشود.
خدایا، این توفیق را به من دادی که یاوه گوئی عدهای دور از تو، مرا از حرکتم باز نداشت. اکنون خودت عاشقانه نگاهی به این حقیر گنهکار بکن و پیکرم را به قربانگاه بکشان.
خدایا خواهم آمد و آنچه را که در توان دارم به پای تو خواهم ریخت.
خدایا خواهم سوخت تا منطق عشق را به دنیا پرستان و مال اندوزان روشن سازم خدایا پیگر گنهکار خود را در مقابل دشمنانت استوار و پر قدرت به نمایش خواهم گذاشت به امید این که مورد عفو و بخشش و پذیرش درگاهت قرار بگیرم.
خدایا، پدر و مادرم را که دستورات زندگی مکتبی را به من آموختند در پناه خودت حفظ و مصون فرما و به آنان توفیق خدمت هر چه بیشتر در راه خودت عنایت کن.
ساعت حدوداً از 2 نصف شب گذشته بود در تاریکی شب نیروها را به ستون کردیم تا سوار ماشینها شوند....
در نزدیکی دیدگاه پیاده شدیم مسئولین چند بار بچهها را به خط کردند ولی باز نظمشان به هم خورد و دلیل آن این بود که هنوز تصمیم قطعی در مورد عمل ما گرفته نشده بود و من از یک مسئله سخت رنج میبردم.
بالاخره گردان به ستون یک به طرف خط دشمن حرکت کرد در ابتدای نیروها، فرمانده گردان بود و من پشت سر او قرار داشتم و گاهی جلو او حرکت میکردم از دیدگاه که رد شدیم در نزدیکیهای کانال هر چند وقت یکبار بچههای زخمی را میدیدم که روی زمین و در گوشهای خوابیده بودند تا از اصابت تیر و ترکش در امان باشند. و گاهی با صدائی ضعیف و لهجه محلی یا ترکی میگفتند:
- چه گردانی هستید؟
- حمزه
- خدا حفظتان کند نآنبروید پدرشان را در بیاورید.
به منطقه مین که رسیدیم جنازههای متلاشی شده را دیدیم که در کنار میدان مین افتاده بودند منتظر برخورد با نیروهای کمین دشمن بودم و به هیچ چیز فکر نمیکردم بعد از اینکه از دو کانال بزرگ که بعثیون برای جلوگیری از پیشرفت سربازان اسلام ایجاد کرده بودند گذشتیم به یک خاکریز رسیدیم که نیروهای خودی در پشت آن پدافند کرده بودند و گردان ما از این خاکریز به بعد باید شروع به عملیات میکرد و سمت چپ آنرا پاکسازی و آزاد میکرد فرمانده گردان برای شناسائی موقعیت منطقه از نیروها جدا شد و من هم با او رفتم هر لحظه احتمال داشت یک تنه با نیروهای دشمن درگیر شویم بعد از دقایقی من برگشتم و نیروها را به داخل کانال هدایت کردم مقداری داخل کانال جلو رفته بودیم که من در مورد موقعیت منطقه مشورت کوچکی با فرمانده کردم و قرار شد که من با چند نفر دیگر جلوتر برویم تا با نیروهای عمل کننده دیگر الحاق پیدا کنیم.
بعد از طی یک کانال چیزی دستگیرمان نشد و برگشتیم و بلافاصله به طرف نیروهای عراقی که در مقابلمان بودند حرکت کردیم تا به آنها ضربه بزنیم با یورش ما عدهای از آنها گریختند و عدهای که باقیمانده بودند مردد بودند که اسیر شوند یا نه؟
میخواستم از روی تپهای به طرف آنها بروم که سوزش عجیبی در پای راستم احساس کردم و به زمین افتادم و درست در تیررس دشمن قرار داشتم در این فرصت دشمن به رگبارم بست و دو گلوله دیگر خوردم بچههایی که پشت تپه بودند در لبه تپه قرار گرفتند و به روی دشمن آتش گشودند تا من توانستم سینه خیز از تپه پائین بیایم، مسعود و یکی از بچهها مشغول پانسمان شدند درد شدیدی را همراه سوزش احساس میکردم.
بعد از اینکه پایم باند پیچی شد به زحمت راه افتادم تا به طرف نیروهای خودی برویم به ظاهر برایم مشکل بود که با دو پا و یک دست تیر خورده خود را از جلو سنگر دشمن تا سنگرهای خودی بکشانم. به هر زحمتی بود به کمک مسعود خود را به بچهها رساندم در میان کانال فرمانده را دیدم که او نیز پای خود را بسته بود تا مرا دید گفت:
چی شده؟
هیچی میخواستم از کانال بپرم پائین پام پیچ خورد.
و دیگر صحبتی نکردیم و مرا به داخل سنگر بردند من توانستم حرکت کنم و بچهها هم اصرار میکردند که فعالیت نکنم و همین اعصابم را خرد کرده بود چندین بار خواستم که از سنگر خارج شوم که به اصرار بچهها منصرف شدم خبر شهادت یا زخمی شدن بچهها و خبر پاتکهای دشمن و کار نیروهای خودی و کم و بیش میرسید وقتی خبر شهادت مسعود را به من دادند همه انتظار داشتند از کوره در بروم و آتشی بشوم اما فقط سکوت کردم و چیزی نگفتم.
یکی از نزدیکان دوستانم آمد داخل سنگر از او پرسیدم:
- مسعود چی جوری شهید شد؟
- آرپیجی خورد توی سینهاش و دست راستش قطع شد بعد به حالت سجده افتاد آتش گرفتم و حسادت ورزیدم و گفتم:
- خوش به حالش، حال جنازهاش کجاست؟
- کانال جلوئی
- نمیتوانم برم ببینم؟
- نه یک قسمت از راه در تیررس دشمنه با بدن مجروح سلاح نیست بری.
- بعد از چندساعت یکی از بچههای صمیمی که الان او هم یک چشم خود را از دست داده و چند وقت بود که با هم کار میکردیم آمد و میخواست بداندکه آیا من از شهادت مسعود اطلاع دارم یا نه سوال کرد:
- مسعود کجاست؟
- شهید شد.
- کی به تو گفت؟
- بچهها
- من میخواهم برم پیش جنازهاش یه خورده حرف دارم اگر تو هم حرف داری بگو تا بهش بگم.
- من نمیتوانم بیایم؟
- نه.
دیگر چیزی نگفت و رفت، چند شبانه روز در سنگر داخل کانال ماندم راستش کاری هم نمیتوانستم بکنم فقط اگر احتیاج بود خشابهای خالی را پر میکردم و گاهی هم به بچههای مخابرات کمک میکردم تا استراحت کنند.
با اینکه معلوم نبود که خودم زنده بر میگردم یا نه، فکر میکردم که چگونه به خانه مسعود بروم و جواب مادر او را چی بدم و از این بابت خجالت میکشیدم اما در آن موقعیت به روی خود نمی آوردم.
ساعت یازده شب بود که دیگر طاقت نیاوردم چون دشمن فعالیت عجیبی میکرد و عدهای از فرماندهان نیز شهید یا مجروح شده بودند به هر صورتی که بود از سنگر زدم بیرون مقداری داخل کانال جلو رفتم، بچهها در تاریکی شب مرا شناختند با چند تا از آنها صحبت کردم و مطمئن شدم که بسیجیهای عزیز بدون وجود فرمانده نیز قادر به مقاومت و مبارزه هستند به سنگر خودمان بازگشتم بچهها گفتند که قرار است همه مجروحین تخلیه شوند و تو هم هر چه سریعتر باید به عقب برگردی و دو نفر را همراهم فرستادند بعد از اینکه با یکی دو تا از بچهها چند جملهای صحبت کردم نگاهی به اطراف کانال کردم و نگاهی به آسمان انداختم و چشم به منورها و تیرهای رسام دوختم و راه افتادم.
به مسعود فکر میکردم و جنازه مسعود هنوز در کنال بود.
بعد از اینکه بهبودی یافتم و از بیمارستان مرخص شدم به بهشت زهرا تربت پاک عاشقان ا.... رفتم سر قبر مسعود نرفتم اما به یاد او سر قبر شهدای گمنام رفتم.
من عزیزان زیادی را از دست دادهام و در سوگ یاران زیادی نشستهام و جنازه بسیاری از آنان هنوز بر صحرای کربلای ایران جا مانده است اگر سعادت داشتم و جنازه من نیز از بیابانها بازنگشت جای هیچ نگرانی نیست خدا را سپاس گوئید و برای دیگران سرمشق باشید.
شهید ابراهیم اصفهانی
به نام خدا
خاطره از شهيد ابراهيم اصفهانى3
قبل از عملیات فاو بود که بچهها را مشهد بردند در آنجا برای بچههای سپاه یک باغی بود که گرفته بودند و برای زیارت حضرت رضا میآوردند در آنجا بچهها با حالت سینه زنی و توسل کنار هم ایستاده بودند و توی عالم خودش بود وقتی که بچهها عزاداری کردند و توسل به حضرت رضا کردند و بیرون آمدند ایشان هم با آن حالت معنوی خودش به برادر عزیزمان حاج عباس میفرماید که آقا گرفتی، میفرماید چی؟ بعد میگوید من گرفتم ولی مدیون هستی تا من زنده هستم به کسی بگویی نمیدانم چه تماس و توسلی با حضرت رضا آنجا بر قرار کرد که آنجا امضا را از آقا گرفت.
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيتنامه شهيد ابراهيم اصفهانى
قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا
خدايا ميدانم اگر آنقدر بدن خود را بر سنگ كوههاى غرب بكوبم كه استخوانهايم خرد شود و آنقدر سرم را بر زمين بكوبم و اشك بريزم كه جان دهم شايستگى ندارم كه حتى يك گناه مرا بخشى.
خدايا ترا به عزت و جلالت قسمت ميدهم كه از من ضعيف و ذليل و فقير درگذرى و از اين بنده پست و گناهكارت خشنود گردى.
خدايا ميدانم كه عمر خويش را بر باد دادم و از دستورات قرآن سرپيچى كردم از تو طلب مغفرت ميكنم.
خدايا از اينكه پدر و مادرم را از خود ناراضى كردم طلب مغفرت ميكنم.
خدايا از اينكه آسايش را از همسايگان سلب كردم و آنان را آزار دادم طلب مغفرت ميكنم.
اى سرزمين ايران تا زمانى كه زنده هستم آنقدر خون از دشمن ميريزم تا بيابانها و تپهها و كوههاى ترا سيراب كنم و اگر خداى عالم مقدور فرمود كه شهيد شوم درخت اسلام را در خاك تو اى ايران با خون خود مشروب خواهم كرد و بارور خواهم ساخت بطورى كه از ميوه آن ممالك مستضعف ديگر بهر گيرند.
ابراهيم اصفهانى
به نام خدا
وصیتنامه شهيد ابراهيم اصفهانى2
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل ا... امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون
گمان نکنید که آنهایی که در راه خدا کشته میشوند مردهاند بلکه زندهاند و در پیشگاه خداوند روزی میخورند.
کشته شدن در راه حق آرزوی ماست گرچه دشمن تشنه به خون گلوی ماست.
آنقدر به جبهه میروم و میجنگم تا شهید بشوم ای جوانان نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد. ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد.
مبادا در حال بیتفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که در محضر خدا نمیتوانید جواب زینب را بدهید که تحمل 72 تن شهید را نمود. همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه نبرد بفرستید و حتی جسد او را هم تحویل نگیرید. زیرا مادر وهب فرمود سری را که در راه خدا دادهام پس نمیگیرم ای برادران حسینگونه باشید و حسینگونه عمل کنید و زمانیکه اسلام احتیاج به یاری دارد بیدرنگ بشتابید که یک لحظه تأمل جایز نیست. مخصوصاً الان که تمام حیثیت و شرف اسلام و مسلمین در گرو همین جنگ است.
با تمام قدرت آماده باشید و جبههها را پر کنید و اتحاد و وحدت داشته باشید که دشمن از اتحاد و وحدت شما میترسد برادران استغفار کنید و دعا را از یاد نبرید که بهترین درمانها برای تسکین دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید و در راه او قدم بردارید و هرگز دشمنان اسلام بین شما تفرقه نیندازد.
شما را از روحانیت متعهد جدا نکند که اگر چنین کردند روز بدبختی مسلمانان و روز جشن ابر قدرتهاست.
باز هم تأکید میکنم حضورتان را در جبهههای نبرد حق علیه باطل ثابت نگهدارید و در امام بیشتر دقیق شوید و سعی کنید عظمت او را بیابید. و خود را تسلیم او سازید و صداقت و اخلاق خود را همچنان حفظ کنید.
اگر فیض شهادت نصیبم شد آنانکه پیرو خط امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند اما باشد که دماء شهدا آنها را نیز متحول سازد و به رحمت الهی نزدیکشان کند سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و بگویید تا آخرین قطره خونم سنگر اسلام را ترک نخواهم کرد. با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و تمام کربلاها با حسین(ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامیکه همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان(عج) به اجرا درآید اما شما خود را برای تحمل رنجها و مصیبتها و ناکامیها و ناروائیها آماده سازید و دل قوی دارید که قادر یکتا پشتیبان و نگهبان شماست و شما را از شر دشمنان نجات می بخشد و عاقبت شما را به خیر میگرداند.
دشمنان شما را به انواع عذابها و شکستها دچار میگرداند این مصیبتها و سختیها زودگذر و تمام شدنی است ولی پاداش این جانفشانیها و فداکاریها به نعمتهای ابدی و بیپایان خداوندی خواهید رسید و بر سریر کرامت و بزرگواری تکیه خواهید زد اگر میخواهید در مقام و عظمت شما خللی وارد نشود هیچگاه زبان به شکایت نگشائید و آنچه را که از قدر و منزلت الهی شما میکاهد بر زبان نیاورید (نیکوترین گفتار سخنی است که سود دهد: علی(ع) خدایا بارالها معبودا معشوقا مولایم من ضعیف و ناتوان دوستدارم چشمهایم را دشمن در اوج دردش از حلقه دربستان درآورد دستهایم را در تنگه چزابه قطع کند پاهایم را در خونین شهر از بدن جدا کند و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبارهایش کند و سرم را در شلمچه از تن جدا نماید.
تا در کمال فشار و آزار شهید شوم و دشمنان مکتبم ببینند که گرچه چشمها و دستها و پاها و قلب و سینه و سرم را از من گرفتهاند اما یک چیز را نتوانستهاند از من بگیرند و آن ایمان و هدفم میباشد. که عشق به ا... است و معشوقم به مطلق جهان هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است.
خدایا جندا.. را که با سوگند به ثارا... در لشگر روح ا... برای شکست عدوا... استقرار حزب ا... زمینه ساز حکومت بقیه ا... است حمایت کن آمین یا رب العالمین.